آدوکانوماب

چشمانش را باز می‌کند. به سقف بالای سرش خیره شده است. سنگینی غیر منتظره ای بر شانه‌هایش حس می‌کند. به زحمت می‌نشیند، چشمش به پاهایی ناشناس می‌افتد. کسی کنارش است؟ طبق عادت پاهایش را پاندولی تکان می‌دهد. از اینکه تنها نیست مطمئن می‌شود. چشمانش را گشاد می‌کند. کمرش صاف می شود. به اطراف سرک می‌کشد. او را نمی‌یابد.

تشنه است. آب کنار تختش را برمی دارد . قبل از نوشیدن آن انگشتانش را می‌‌بیند! به خود می‌لرزد. دستان چه کسی را تکان می‌دهد! سرگیجه‌ای خفیف می‌گیرد. دستانش را جلوی چشمانش نگه می‌دارد. درست است پنج انگشت دارد ولی مال کیست!؟ ابروهایش از تعجب بالا می‌روند. از تخت جسته و به حمام می‌رود. انگشتان ناشناسش را حرکت می‌دهد. ابروهایش را صاف میکند. این مرد ابروهایی نامرتب دارد ، صاف نمی‌شوند! نمی‌داند برسر کالبدش چه آمده، این کیست که در او بیدار شده؟ گوشهایش را تیز می‌کند شاید بتواند صدای پایی بشنود و دستهای زمخت پینه بسته‌اش را به او پس دهد. کف دستها را همچنان باز نگه می‌دارد انگار که اگر بسته شوند روحش اسیر این کالبد غریب و ناخوشایند می‌شود.

بیرون می‌دود. انگشت پایش به صندلی پذیرایی برخورد می‌کند. قلبش تیر می‌کشد. زانوهایش تا می‌شوند و با ضربه‌ روی زمین می‌نشیند. ناخن های پاهای غریبه بلند هستند. چندشش میشود و آنها را رها می‌کند. ولی چرا قلب او تیر می‌کشد؟ دستها را روی سینه می‌گذارد شاید کمی آرام شود! موهای سینه لابلای انگشتانش گیر می‌کنند. سرش را خم میکند و از بالا موها را میبیند، سیاه، بلند و مجعد در هم گره خورده‌اند. انگار صاحبشان آنها را به یکدیگر بافته باشد. تصمیم می‌گیرد آنها را از بدن جدا کند. زشت هستند و بوی تیز عرق می‌دهند. از دستان غریبه کمک میگیرد. دستش را مشت میکند و دسته‌ای از موها را بشدت میکشد که کنده شوند. از درد به خود میپیچد. با اکراه به دستها نگاه می‌کند. در مشتش دسته‌ای موی متعفن مانده‌ است. آنها را رها می‌کند. تلفن پشت سر هم زنگ می‌زند! او نشسته روی زمین عقب می‌رود. انگار دارد از آن موهای معلق در هوا فرار میکند. تعادلش را از دست می‌دهد،. سنگینی‌اش روی مچ دست چپ می‌افتد و پیچ می‌خورد، با آرنج به زمین کوبیده می‌شود و به پشت می‌افتد. صدای منشی تلفن را می‌شنود. ” سلام پدر. زنگ زدم یادآوری کنم که دارو جدیدت و گرفتم.

این دارو جدید آلزایمرت رو یادت نره تا دوباره حالت بد نشده باید زود بخوری.”

به سقف خیره می‌شود. صدا را نشناخت.

1 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
error: محتوا محافظت شده است!