خانه امید من
چهره زشت و کریح ظلم به خانوادهام، هیچوقت ناپدید نشد و من زیر سایه این ظلم بدنیا آمدم. پدر تجاوزگرم پا به فرار گذاشت. سالهای زندگیم با ننگ بچه تجاوز، بی پدر و خار چشم مادر، پر شدند.
توی محل کسی با من دوست نمیشد. پسرهای محل هم دنبال اذیت و آزار جنسی من بودند. انگار که تاوان تجاوز پدر را از من میخواستند.
یاد گرفته بودم در سایه زندگی کنم تا به چشم کسی دیده نشوم. در مدرسه ته کلاس و کنج دیوار مینشستم. معلمها هیچوقت با من کاری نداشتند. حتی تکلیفهای مرا نگاه هم نمیکردند. انگار که وجود خارجی نداشته باشم.
تقی، شاگرد حاج حسن بقال، تنها کسی بود که مرا میدید! هیچوقت آزارم نمیداد.
باید دفتری برای تکالیفم میخریدم. ولی چون آن روز تقی در مغازه نبود، ترجیح دادم وارد مغازه نشوم.
کوچه پس کوچهها را یکی یکی طی کردم تا به خانه برسم. کوچه دومی که پیچیدم، چشمم به پسری مو مشکی افتاد که جلوتر از من راه میرفت.
کمی دقیقتر که نگاه کردم کفش طبی تقی را شناختم. یک پای تقی کوتاهتر از دیگری بود و کفش طبی مخصوص میپوشید. در محل کسی جز او از آن کفشها نداشت. مطمئن شدم که اوست. صدایش کردم. یک بار دو بار سه بار، جواب که نداد هیچ، حتی برنگشت که ببیند کی او را صدا میزند.
تنها آدمی بود که میتوانستم دو کلمه با او صحبت کنم، ولی او هم دیگر مرا نمیخواست!
تصمیم گرفتم تنها داراییام را حفظ کنم. باید هر طور شده بود نظر مثبت او را دوباره جلب میکردم. سرعتم را بيشتر کردم که به او برسم ولی او جلوتر از من در کوچه دیگری پیچید. چند لحظه بعد من هم در همان کوچه رفتم ولی او آنجا نبود!
کوچه بنبست کوتاهی بود که فقط دو خانه در آن بود. چطور ممکن بود در چند ثانیه ناپدید شود؟ – حتما وارد یکی از خانهها شده – دو خانه بزرگ در کوچه، یکی مال سرهنگی بود که سالها پیش فوت شده بود. وارثهایش تا به حال سراغی از آن نگرفته بودند. نمیدانم اصلا وارثی داشت یا نه؟
دیگری خانه بزرگ ولی متروکه مسیو آوانسیان بود که بعد از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرده بود. خانه اش را خالی رها کرده بودند.
وسط کوچه ایستادم. سعی کردم از گوشهایم کمک بگیرم. شاید صدای کفش سنگینش به گوشم برسد.
ولی امیدی واهی بود. نه صدا بود و نه تقی.
آن روز بدون دفتر ماندم. صبح روز بعد زودتر از خانه در آمدم که به بقالی بروم. حتما باید دفتر را میخریدم ولی از آن مهمتر دیدن تقی بود. باید میگفت چرا جوابم را نداده و کجا رفته؟
از کنج دیوار داخل مغازه را نگاه کردم ولی تقی آنجا نبود – حتما رفته پشت مغازه جنس بیاره – در کوچه روبروی مغازه که خلوتتر بود، کمی منتظر ماندم تا برگردد ولی بازهم نیامد. چارهای نداشتم باید دفتر را میخریدم. وقتی مغازه دار با آن چشمهای هیزش براندازم میکرد سراغ تقی را گرفتم. ولی با قهقهای بلند روبرو شدم. او تقی را نمیشناخت! مگر ممکن است؟ مطمئن شدم که قصد آزارم را دارد، به سرعت از مغازه بیرون زدم و خودم را به مدرسه رساندم. طبق معمول بدون اینکه سر صف بایستم به کلاسم دویدم و به میز چوبی بی روح و سردم پناه بردم – تقی چرا نبود؟ حسن آقا چرا اونجوری گفت؟ من که دیوانه نیستم
بعد از آن دیگر تقی را ندیدم . ولی در کوچه پس کوچهها ساعتها دنبالش میگشتم . بعضی وقتها صدای کفش سنگینش را میشنیدم. همان هم برایم غنيمت بود. لااقل برای دقایقی از تنهایی در میآمدم.
روز آخر مدرسه بعد از اینکه کارنامهام را از مدرسه گرفتم قصد داشتم با عجله خودم را به خانه برسانم. بلکه مادر با شاگرد اول شدنم گوشه چشمی به من نگاه کند.
وارد اولین کوچه که شدم دیدم تقی با همان لباسهای ژولیده و کفش سنگینش کمی جلوتر از من راه میرود. خواستم صدایش کنم. ولی فکر کردم شاید دوباره فرار کند. تصمیم گرفتم او را غافلگیر کنم.
قدم اول را که برداشتم پاهایم در هم گره خوردند و به شدت زمین خوردم. آه بلندی کشیدم و تقی را صدا کردم. انگار که چیزی نشنیده باشد با همان سرعت پیش رفت و وارد همان بنبست شد. دنبالش رفتم. باز هیچکس نبود.
تصمیم گرفتم سری به خانه متروکه بزنم، احتمال داشت آنجا باشد.
از ترس وسایلم را محکم بغل کرده بودم. وارد حیاط شدم. حیاطی پر از برگهای خزان زدهای که سالها روی هم تلنبار شده بودند. مانند حس بیچارگیهای من که سالها در وجودم رشد کرد و پينه بست. با هر قدمی که به سمت ساختمان برمیداشتم مشتی از برگهای خشک شده زیر پاهایم خرد میشد. صدای نالههای شبانه مرا میدادند. حس عجیبِ آشنایی با آن محل داشتم. از اینکه در ورودی ساختمان نیمه باز بود، مطمئن شدم تقی را آنجا پیدا خواهم کرد. با ذوق وارد شدم. نور از پنجرههای خاک خورده وارد خانه شده بود. برای دیدن اطراف مجبور بودم چشمانم را جمع کنم که تمرکزم به سانت سانت خانه باشد. خانه دوبلکس بود و من جز گرد و غبار در طبقه اول ندیدم. صدایی از طبقه بالا آمد. گمان کردم تقی است که آنجا راه میرود. با این فکر ترس از تنهایی در من ناپدید شد. تقی هم آنجا بود. پلههای چوبی را دو تا یکی بالا رفتم که یکی از پلههای وسطی شکست و پایم در آن فرو رفت.
آآآ…خ… از درد صدای جیغم کشیدم در آن خانه خالی پیچید.
به زحمت خود را بالا کشیدم و پایم را از آن چوب تیز خلاص کردم. خون از زخمم فوران میکرد و شلوار و کفشم کاملآ خونی شدند. باید تقی را صدا میزدم – تقی… تقی… – جوابی نیامد. باید زخمم را میبستم وگرنه خون زیادی را از دست میدادم! – حتما در یکی از اتاقهای بالا پارچهای پیدا میشد. خود را با درد و سوزشی که در ساق پایم میپیچید به بالا رساندم. سه در رو به روی پلهها بود. بدونه اینکه وقت تلف کنم اولین در را باز کردم. روبروی در پنجره بزرگی بود و در اتاق، تخت بزرگ قدیمی قهوهای رنگی بود. همه چیز کهنه شده بود.
ضعف وجودم را پر کرد. خود را روی تخت قدیمی پوشیده از پرز و غبار انداختم. با دستان لرزان و عرقی سرد بر تنم، روبالشتی کثیف و چروکی را شکافتم. دور ساق پایم محکم پیچیدم. میدانستم که باید محکم باشد. گیجی گم گردن تقی دست از سرم بر نمیداشت. صدایش کردم – تقی… – مانند آن روز که، از ته وجودم مادرم را التماس میکردم که دست از عذاب من بکشد، ولی مادرم دست از کتکهایش نکشید.
تقی ظاهر شد و با پای لنگانش بدون توجه به من، بهسمت نوری که از پنجره میامد رفت.
میخواستم کنارش باشم، خود را با فورانی از خون به او رساندم و دستش را گرفتم.
تقی نگاهش نور بود. چشمانی از جواهر داشت و نور خورشید را به هزاران رنگ تبدیل میکرد. با پوششی از هفت رنگ، پایش را از پنجره بیرون گذاشت.
نمیتوانستم زندگی بدون تقی را تصور کنم. همراهی اش کردم .دستش را محکمتر گرفتم. پاهایمان را بیرون گذاشتم و به سمت نور رفتیم.
پایان
آنی آلاناکیان 2021