وقتی کوچک تر بود،همیشه برایش داستان دختر کبریت فروش را تعریف می کردند.داستان دخترکی بیچاره را که مجبور بود تا همه ی کبریت هایش را نفروخته به خانه برنگردد،داستان دخترکی که در آخر از این دنیا هیچ نصیبی نبرد و پیش مادرش برگشت.
سوزانِ کوچولو،پشت پنجره ی کتابخانه ای که به تازگی در شهر باز شده بود،ایستاده و چشم به کتاب ها دوخته بود.در حسرت داشتن یکی از آن کتاب ها دست های دستکش پوشش را روی شیشه ی سرد کتابخانه گذاشت.دستکش،بسیار کهنه،قدیمی و کثیف بود،چند جایش هم پاره بود.زیر لب کلماتی را تکرار کرد که نشان از دانشش داشتن…اندک حاضرانی که حرف های او را شنیدند،از دانش این دختر حیرت زده شدند!مگر چند دختر چهار ساله قادر به درک چنین جملاتی بودند؟؟؟ناگهان صاحب کتابخانه که مردی عصبی،مغرور و از خود راضی بود، سر رسید و دخترک را با الفاظ بد دور کرد.هیچ یک از حاضران-حتی آن هایی که از دانش او آگاهی داشتند-سعی نکردند جلوی مغازه دار را بگیرند.دخترک غمگین و افسرده از آنجا دور شد.
همیشه وقتی داستان دخترک کبریت فروش را می شنید،نتیجه گیری متفاوتی نسبت به سایر افراد می کرد:اینکه نباید دختری به آن کوچکی را برای کار بیرون فرستاد.دختر باید کارهایی در حد خودش می کرد و شامش را-حالا هر قدر هم که کم بود-می خورد؛ در عوض پدرش از شام بی نصیب می ماند تا دخترش کمی آسایش داشته باشد،نه برعکس! و بقیه همیشه با این نتیجه گیری ،مخالف بودند.و این باعث شد سوزان دلش بخواهد خودش این داستان را بخواند.خوشبختانه این پرورشگاه هم چند پرسنل خوب داشت که به سو-او دوست داشت خودش را سو صدا بزند-سواد خواندن و نوشتن را یاد بدهند.البته نوشتن سو چندان تعریفی نداشت،ولی حداقل می توانست بخواند!
اما چیزی که سو خیلی دیر متوجه اش شد،دلیل این بود که چرا همیشه این قصه را برایش تعریف می کردند؟!؟او فرق چندانی با دختر کبریت فروش نداشت.در واقع،زندگی دخترک کبریت فروش حتی بهتر هم بود!حداقل او یک پدر-هرچقدر هم که بدجنس بود-داشت،ولی سو هیچ چیز نداشت! او در یک پرورشگاه زندگی می کرد،پرورشگاهی که عادت خیلی بدی داشت،عادتی که سو خیلی دیر متوجه اش شد! اگر تا روز تولد چهار سالگی کودکان،کسی آنها را به سرپرستی نمی گرفت،آنها باید خودشان کار می کردند تا خرجشان را دربیاورند،تا وقتی که فرشته ای بیاید و از این مخمصه نجاتشان دهد! وقتی تا روز قبل از تولد چهار سالگی سو، کسی او را به فرزندی نگرفت،کادوی تولدش دست فروشی بود! هر روز یک کالا ی متفاوت و یک تکه نان! اگر بچه ای تقاضای غذای بیشتری می کرد،جوابش خیلی واضح بود:گُلت رو بفروش،پولش رو بگیر،غذا بخر!
سو، برای دست فروشی خیابانی را در نظر گرفته بود که بهش می گفتند:بهشت کتاب ها! جز چند رستوران،سرتاسرش کتاب فروشی بود و سو از دیدن این صحنه ها لذت می برد!
رفت کنار بسته های کوچک دستمال کاغذی،زیر تیر چراغ برق که مغازه ی کوچک خودش بود،نشست.نانش را در آورد و شروع کرد به خوردن.قبلا از مارکتی که در همین خیابان بود،یک بسته چیپس یا شاید حتی یک ساندویچ سرد می گرفت،اما تازگی ها مشغول پس انداز شده بود. مدت های مدید سردرد های وحشتناک داشت و به خاطر آلودگی هوا،به سختی نفس می کشید. این را به مسئولین پرورشگاه اطلاع داد؛اما همان جواب همیشگی را گرفت:گُلت رو بفروش،پولش رو بگیر،برو دکتر! اما این دفعه چندان هم ساده نبود چون پول ویزیت دکتر خیلی گران بود.او اگر خیلی سخت کار می کرد نهایتش دو دلار در روز درآمد داشت….
آن شب حالش از همیشه بد تر بود.سرش درد می کرد و نفسش بالا نمی آمد.نمی توانست بخوابد.بلند شد،لباسش را پوشید و به سمت بهشت کتاب ها راه افتاد.دلش می خواست کتابی را که پشت ویترین مغازه ی جدید بود،بخواند یا شاید فقط می خواست به خاطر رفتار آن روز کتابدار انتقام بگیرد.خودش نمی دانست چرا ولی چیزی از درونش تغییر کرده بود.
به محض اینکه ویترین را شکست آژیر خطر به صدا در آمد. سردردش شدید تر شد.نفس کشیدن یادش رفت و کتاب را از ویترین برداشت. تعادلش به هم خورد و افتاد. در حالی که به پشت روی زمین افتاده بود و نفس نفس می زد،کتاب را بالا آورد.پشت جلد بود.کلمات ریز و مبهمی پشت جلد نقش بسته بود،کلماتی که در تاریکی نمی توانست بخوانتشان.قبل از اینکه حتی متوجه کلمات شود،کتاب از دستش روی سینه اش افتاد.صدای همهمه ای از بیرون شنیده شد.صاحب کتابخانه هراسان داخل شد و از دیدن دخترک تعجب کرد.تعدادی از مردم که از زیر دست ماموران پلیس فرار کرده بودند،خود را به داخل کشاندند.آنها هم حیرت زده شدند،به خصوص که چندنفرشان آن روز صبح صدای دختر را زمانی که آن کلمات را نجوا می کرد،شنیده بودند.یکی از حاضران خم شد و با دست،نبض دختر را گرفت.سرش را با تاسف پایین انداخت.لازم نبود چیزی بگوید،همه متوجه آن اتفاق شده بودند.یکی از زنان شال گردنش را روی صورت دخترک انداخت.همه شروع کردند به بحث کردن.هر کس برای خودش نظری می داد:
«دخترک اومده دزدی،حقشه بمیره!»
«طفلک دانشش از همه مون بیشتر بود،نباید می مرد!»
«کاش حداقل امروز ازش یه چیزی می خریدم.طفلک فقط چهارسالش بود!»
همهمه در اتاق پر شد.همه ادعا داشتن خودشان درست می گویند و آن یکی غلط.آن قدر حواسشان به بحث کردن بود که هیچ کدام متوجه نوشته ی روی کتابی که در آغوش دخترک بود،نشدند:
دنیا،هیچ وقت با تو مهربان نخواهد بود…!
جدید ترین داستان های آنی
گالری تصاویر
خاطرات مواج
غریب
صومعه
خانه امید من
زیبا تا کجا؟
باز، بازی!
قطار - عشق گونه