رفع بلا
َ
نجیب آقا باغبانِ هفتاد ساله، دیگر نایِ رسیدگی به درخت زندگی را نداشت. سال ها وظیفه رسیدگی به آن را بر عهده داشت. اما دیگر خسته شده بود. به دیدن کدخدا رفت. توضیح اینکه این همه سال در آن باغ چکار میکرد، در چند جمله سخت بود. رازی را که نجیب آقا سالها نگهداری کرده بود باید بر زبان میآورد. میدانست که اجل، به حاج غلام، کدخدایِ پیر؛ ، فرصت نداده بود راز را به وارثش حاج احمد بگوید. رازی خاموش که هر باغبانی از بازگویی و توضیح آن ترس داشت. چرا که اگر به هر طریقی، هر موجود زندهای، آن را میشنید روستا به عاقبت شومی محکوم میشد.
این راز از همان اول بین پدران کدخدا و نجیب آقا مسکوت مانده بود. کدخدا وظیفه رسیدگی به باغبان را داشت و باغبان، تکلیف رسیدگی به درخت حیات .
درخت حیات از زمان کوچِ دَه خانوار از روستای دَلواکه به ده نمک، پدید آمده بود. در آن مقطع از زمان دَلواکه به دلیل خشک سالی به بیابانی خشک مبدل شده بود و کشاورزی در آن میسر نبود. پس طبق درخواست روستائیان و صلاح دیدِ کدخدا همگی به دهنمک نقل مکان کردند. بعد از نقل مکان آنها، در تنها باغِ دِه، نهالِ ناشناختهای سر از خاک بیرون آورد. ساقه ای قرمز به رنگ خون داشت و برگهایی به شکل کف دست با انگشتانی بلند، به رنگ طلائی بر آن روئیده بودند. بویی داشت که هر صبحگاه ده را غرق در شادی میکرد. بویش انگار دارویی بود که غم و قصهها را از دل میزدود. روزشان را شاد و دلنشین میساخت.
برگهایش با هر نسیم کوچک یا بادی به رقص درمیآمدند و نرمی حرکاتشان را به رخ میکشیدند. رنگهای منعکس شده از آنها بینظیر، براق و خیره کننده بودند.
درخت به طرز غیرمعمولی رشد کرد و در عرض هفت روز به درختی عظیم تبدیل شد. شکوه و عظمتش روستائیان را به حیرت انداخته بود.
پسر بچه کوچک و خوش سیمایی به خواب کدخدا آمده و گفته بود که این درخت حیات است و این رازیست بین او و باغبان. تا زمانی که این درخت پابرجا باشد در آن دِه خشک سالی و بلایای طبیعی پیش نخواهند آمد و روستائیان، زمینی حاصل خیز و باری ناتمام خواهند داشت. ولی سرنوشت تک تکِ آنها به شاخه های این درختِ سحرانگیز گره خورده بود. در اثر فوت هر یک از روستائیان شاخهای از درخت شکسته خواهد شد و باغبان باید خیلی زود آن شاخه را از ته قطع می کرد که زاد و ولد در ده ادامه پیدا کند. اگر آن روز فردا شود یا شخص سومی از راز آگاه شود، بلایای طبیعی یکجا برسر ده نازل خواهند شد.
پدرِ نجیب آقا باغبان به درخت حیات رسیدگی میکرد و کلیه آموزههایش را به پسرش نجیب آقا منتقل کرد. پدرِ کدخدا هم همینطور. لزومی به صحبت در مورد راز بوجود نیامده بود. ولی الان نجیب آقا فرزندی نداشت و اصلا ازدواج نکرده بود که بتواند پیشهاش را به او بسپارد. میدانست که اجل هم فرصتی به کدخدا احمد نداده بود که راز را به پسرش محمود که به تازگی کدخدای ده شده بود، منتقل کند و قبل از آن فوت کرده بود.
حاجی نجیب اتاقش را مرتب و گلدانها را خارج کرد. سَمِ زیادی به وسایل و درزهای دیوارها زد و پنجره ها را کامل بست. تمام جوانب احتیاط را رعایت کرد که هیچ موجود زندهای نباشد و برای کدخدا محمود پیغام فرستاد که ساعت هفت عصر در خانهاش منتظر اوست.
ارج و قرب باغبان به اندازهای بود که کدخدا بدون هیچ سوالی، برای ملاقات او آمد . محیط اتاق به چشمش عجیب بود، قبلا باغبان اتاقی پر از گل و گیاه داشت! حاجی نجیب به آرامی درِ گوشِ کدخدا راز را بیان کرد و گفت که دیگر نمیتواند به درخت حیات رسیدگی کند و باید کسی را جایگزین کنند.
کدخدا که مردی پنجاه ساله بود به خیالش که پیرمرد دیوانه شده و بیخود میترسد، آمد سر ایوان و خنده کنان راز را مانند داستان تعریف کرد که باغبان ببیند اتفاقی نمیافتد. حاج نجیب هرکار کرد که او را ساکت کند ولی موفق نشد و پسر کدخدا، امیرخان که در حیاط مشغول جابجایی اسب پدر بود، شنید!
امیر از خندهها و صحبتهای پدر خنداش گرفت و جذب داستان شد. همین که داستان به بلایا رسید باغبان سرش را گرفت و روی زمین نشست. امیر جوانی هوشیار بود، دید ماری به سرعت سمت ایوان میخزد و در کثری از ثانیه باغبان را با نیش خود از پا درآورد و به سمت پدر خیز برداشت. امیر متوجه شد که این چیزی جز شروع بلایا نیست پس فهمید اگر مار را نکشد بلایای دیگرهم نازل خواهند شد. پدر هم قربانی دوم شد و امیر میدانست که الان نوبت خودش است. گلها و گیاهان حیاط در یک ثانیه خشک و سیاه شدند. مار به اسب حمله کرد. شیهه اسب چنان بود که دیوارها را لرزاند و از پا در آمد. به زمین کوبیده شد. آب حوض هم خشک شد. امیر شاخه دو سرِ خشکیدهای را دید . همزمان با جهش مار به سمتش با جناق چوب او را مهار کرد و آن را در زمین فرو برد. با چاقویی که همیشه پیشش بود سرش را از تنش جدا کرد. بعد به امید کمک به سمت ایوان دوید. ولی آنها در دم جان داده بودند!
الان فقط او، راز درخت حیات را میدانست و با کشته شدن مار بلایا هم متوقف شده بود. زندگی مردم ده به او بستگی داشت و با صحنههایی که مواجه شده بود به اصل موضوع پیبرد.دانست که این راز باید بین دو نفر باشد و نفر سوم باعث ویرانی همه چیز خواهد شد. به ده برگشت و جای پدر را به برادر بزرگتر داد. خودش هم به باغبانی و رسیدگی به درخت حیات مشغول شد.
پایان
آنی آلاناکیان 2021
1 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
خیلی عالی بود ممنون