در اتاقم نشسته‌ام. به منظره بیرون که از پشت پنجره خودنمایی میکند نگاه می کنم. چه زیباست درختان کاج همیشه سبز.
به آسمان نگاه می‌کنم. ابریست، آخر فصل پاییز است و من عاشق پاییز.
درگیرم با ذهنم آخر می‌خواهد مرا تنها بگذارد می‌خواهد پرواز کند‌. پنجره را یازمیکنن، چه هوایی! عمیق ترین نفسرا می‌بلعم، هنگام بازدم حس می‌کنم در اتاق نیستم. وای! پرواز شروع شد. به کجا؟ به ناکجا!
حس می‌کنم در شهری غریب هستم. دنبال کسی می‌گردم، نمی‌دانم چه کسی!
در کوچه و خیابان ها سرگردان با حسی غریب، مایوس از یافتن، خود را کنار رودخانه می‌بینم. وای که چه آرامشی را احساس می‌کنم‌.
صدای آب، صدای باد، صدای سنگ‌های زیر پایم.
هوا سرد است، فراموش کرده‌ام ژاکتم را بردارم ولی لذت هوای اینجا به هر چیزی می‌ارزد.
کاش چای داغ و قهوه همراهم بود. عالی میشد. ولی نه! من تنها و سرگردان دنبال چه چیزی می‌گردم؟
چشم‌هایم را می بندم. نمی‌دانم چرا دارم کشورم را ترک می‌کنم. چقدر این هواپیما تکان می‌خورد. وای خدای من چقدر ابرها زیبا هستند؟
من به کجا می‌روم، نمی‌دانم. فقط می‌دانم که می‌روم. ساعت‌هادر هوا هستم به مقصد می‌رسم. پیاده می‌شوم.
چقدر شلوغ است. چه فرودگاه زیبایی!

صداهای زیادی هست ولی من گوش نمی‌دهم.
از فرودگاه خارج می شوم. قدم می زنم. مردم به زبان دیگری صحبت می‌کنند. بی ‌تفاوت می‌گذرم.
خود را جلوی آپارتمانی می‌بینم. دست در جیبم می‌کنم. کلیدی در جیبم لست.
امتحان می کنم. در باز می‌شود‌!
وارد می‌شوم. آپارتمان کوچکی در طبقه دوم است. بالکن کوچکی دارد. حس می‌کنم تشنه هستم. به سمت یخچال می‌روم. آب می‌خورم. یخچال پر است. همه چیز هست. احساس ضعف می‌کنم. غذای مورد علاقه‌ام را بر می‌دارم و گرم می‌کنم.
به بالکن می‌روم. همه جا تاریک است. شب شده. فقط چراغ‌های روشن خیابان و اتومبیل‌ها به چشم می‌خورند. بوی باران مشامم را نوازش می‌دهد. من عاشق بارانم. هرچند از ابر سیاه می‌بارد ولی خودش بی‌رنگ است و ذلال.
خسته‌ام دلم می‌خواهد بخوابم. پلک‌هایم سنگین شده و پا بر عرصه خواب می‌گذارم.
میبینم در دادگاهی متهم هستم. باید از خود دفاع کنم. متهم به فریب خود شده‌ام. خیلی ترسیده‌ام. نفس‌هایم به شمارش افتاده است. قلبم از جا کنده می‌شود. در یک لحظه از خواب بیدار می‌شوم. وای خدای من تو را شکر …
صبح شده است. چای و قهوه آماده می‌کنم و بعد از صرف آن آماده می‌شوم بروم. ولی نمی‌دانم به کجا. بیرون می‌آیم. در همان لحظه پس‌گردنی که می‌خورم به عالم هشیاری برمی‌گردم. بله! خواهرم می‌گوید:
– باز رویا می‌بافی؟
راست می‌گوید. ولی من متوجه شدم که ذهن را نه دیوار نه مرز نه زندان نه تناب و نه …
نمی‌تواند ِبه اسارت درآورد. به هر کجا که بخواهد حضور می‌یابد.

پایان

ژولیت  2021

فهرست
error: محتوا محافظت شده است!