سایههای تبعید
چشمانم از شدت نور باز نمیشدند. خشکی هوا پوستم را ترک ترک کرده بود. نمیدانستم تا چه مدت باید انتظار بکشم. بعد از چندین روز تنهایی و انتظار، روی یک دیوار در جایی ناآشنا مانده بودم. همه چیز دور از واقعیت بود.
صداهای خشخش بیپایان زیر آن دیوار طویل و بلند، لحظات را برایم سخت و سختتر میکرد.
چخ… چخ…، خش.. خش…
نگاهی به پایین انداختم. در یک سمت دیوار سایههایی بزرگ و کوچک در حرکت بودند. در سمت دیگر دیوار کرمهای شبتابی بود که حتی در روز هم درخشندگیِ تیز و برندهای داشتند. در آن نور شدید و آتش جهنمی، به راحتی دیده میشدند.
فشش… فشش، صدای جدیدی شنیدم. میدانستم که مثل روزهای دیگر هر روز صدایی جدید می آید. هر روز موجودی جدید به جمعیت زیر دیوار اضافه میشد. اما اینبار صدا بسیار نزدیکتر بود.
خواستم چشمانم را باز کنم. ولی ترشحات چسبناکِ پلکهایم آنها را محمکم به هم دوخته بود. باید کاری میکردم. ضربان قلبم را در گلویم احساس کردم! قلبم بیش از آنچه در طول عمرم تپیده بود در آن دقایق میتپید. دو دستم را بسرعت به اطراف کشیدم تا بتوانم قمقمهام را بردارم و با آخرین قطرات، چشمهایم را بشویم و باز کنم.
در همان حال که دنبال قمقمه بودم چیز نرمی روی دستم افتاد! لزج بود. نفسم بند آمد. نمیدانستم چطور خودم را از آن خلاص کنم. دستم را عقب کشیدم. دیگر فرصتی برای شستشوی پلکهایم نداشتم. دو دستم را روی گونههای خشکیدهام گذاشتم و به شدت آنها را پایین کشیدم. پیشانیم را بالا بردم که چشمانم باز شوند. مژههایم کنده شدند و صورتم خیس شد. مایع گرمی روی گونههایم لغزید و سوزشی وصف ناپذیر در چشمانم پیچید. از بین خونی که از چشمانم سرازیر شد بزحمت به سمت آن موجود نرم نگاه کردم. ایستاده بود. چیزی شبیه به مار بود .دو پای زنانه داشت! صورتش به سمت من بود و زبان دو سرِ درازش، فش فشی ریز میکرد. نفسم به زحمت بالا آمد . سعی کردم حرکت سریع انجام ندهم. پاهایش ثابت بود. پوست بسیار زیبایی داشت. گردنش را میتاباند و من نمیتوانستم از حرکاتش چشم بردارم. هیپنوتیزم شده بودم! بعد از چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز با سر گیجهای وحشتناک روی دیوار افتادم. هوشم را کاملا از دست داده بودم. تنها چیزی که درکش میکردم نور شدیدی بود که بر چشمانم میتابید و آزارم میداد. با قطراتی گرم به خود آمدم و چشمانم را باز کردم. همسرم بالای سرم، روی آن دیوار نشسته بود و اشک میریخت.
- لارا! اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفته بودم جایی نرو تا من بیام!
صورتم خیس از اشکهایش بود. ترشحات و سوزش چشمانم کاملا رفع شده بود. چسبندگی و بوی بد خون را دیگر از گونههایم حس نمیکردم.
لارا به آسمان چشم دوخت و گفت:
– بلا ویاما مورالی پوماشا بیارواتی شارالی…
– چی؟ تو چی داری میگی!؟
مار را یادم آمد! نفسم حبس شد و بسرعت اطرافم را دنبال مارِ انساننما گشتم. ولی آن را ندیدم. همسرم همچنان اشک میریخت و وردی می خواند!
لارا را نگاه کردم. اشک میریخت ولی زیباتر از همیشه بود. لطیفتر و خواستنیتر. پاهایش را سمت کرمهای شب تاب آویزان کرده بود. تابش نورِ “شب و روز تابها” بر پوست پاهای ظریف و کشیدهاش، برقی هفت رنگ میانداخت. لارا همیشه زیبا بود ولی آن روز بینهایت دلفریب و دلرباتر شده بود. درخشش زنانگیاش مثل آهنربایی بزرگ مرا به خود جذب میکرد. به سمتش خزیدم و کنارش نشستم. دستم را روی شانهاش انداختم. میخواستم زیبایش را از نزدیک ببینم و لمسش کنم. هزارن سوال از او داشتم. ولی حسی غریب و بیسابقه مرا از این کُره خاکی جدا کرده بود. او را به خود چسباندم، گونه زیبا و جذابش را بوسیدم. با حرکتی آرام صورتش را سمت من چرخاند. خون در رگهایم منجمد شد. زبانم بند آمد! زانوهایم لرزید. خودم را عقب کشیدم. صورت لارا نبود! همان مار خوش خط و خال بود. به سمت من هجوم آورد و دور تنم پیچید. پاهایم از روی دیوار کنده شده بودند و معلق بودم. نگاه لارا، نه! مار، مرا از دیوار جدا کرده بود. نفس تنگیام بیشتر و بیشتر شد. ناگهان فشار از گلویم برداشته شد و رها شدم. توی هوا معلق بودم. فکر کردم که دیگر تمام شد. اگر به آن دیوار کوبیده میشدم مرگم حتمی بود! باید به هر ترتیبی جهتم را عوض میکردم، ولی به کدام سمت؟ سایهها؟ “شب و روز تابها؟” یا با سقوط روی دیوار و تمام!
نور را انتخاب کردم . اما چیزی جز سیاهی نبود! با سرگیجهای شدید از حال رفتم.
چشمانم را باز کردم. نمیدانستم کجا هستم و چطور از اینجا سر در آوردهام!؟ دیگر از آن آفتاب و خشکی هوا خبری نبود. دیوار جایش را به جعبهای سفید داده بود. هیچ رنگی جز سفید دیده نمیشد. متوجه لباسهایم شدم. کت و شلوار مشکی تنم بود! کفشهای مشکی براقی که با آن ست کرده بودم. میخواستم به خود تکانی دهم و دنبال عروسم بروم.
لارا لباسی با تورهای سفید و سنگهای کوچک تزئين شده تنش بود. دستش در دستِ پدر بود و شانه به شانه او به صحن کلیسا، نزدیک میشد. جایی که من در آنجا با نفسی بند آمده در انتظارش بودم. پدر با چشمانی پر از اشک دست دختر زیبایش را در دستم گذاشت و با صدایی لرزان گفت:
- مواظب لارای کوچک من باش.
دوباره افتادم در آن جعبه سفید! فشاری نامرئی مانند قنداق دورم تابیده شد. بی حرکت ماندم. چشمانم را بستم.
پیشانی بر پیشانی لارا منتظر تمام شدن دعای مراسم ازدواج بودیم. هر دو با لبخندهایی کنترل شده به هم نگاه میکردیم. ساقدوشهای عروس پشت سر او روبروی من با شمعهایی تزئین شده ایستاده بودند. سرشان پایین بود و احترام خود را به کلیسا و کشیش به جا میآوردند. فلورا با خشم، چشم در چشمانم دوخته بود. نگاه این دو خواهر بسیار متفاوت بود. لارا مهربان، عاقل و تاثیرگذار بود ولی فلورا شیطان و دیوانه بود.
بازگشتم به جعبه سفیدِ نرم! ولی این دفعه انگار روی هزاران میخ افتاده بودم! چشمام را بستم. باز آن دیوار… نمیدانستم این چندمین بار است که به این دیوار تبعید میشوم. ولی میدانستم که آخرین بار نخواهد بود.
منتظر مار بودم که صدایی شنیدم. صدایی آشنا اما آزاردهنده! فلورا با لباس ساقدوش و شمعی در دست روبرویم ایستاده بود. شمع به سرعت آب میشد و اشکهای آن روی دستهای فلورا میریخت. دستش می سوخت ولی هیچ تغییری در صورت خشمگین او بوجود نمیآمد. ناگهان سنگی بزرگ بینمان افتاد. دیوار لرزید. سرعت حرکت سایههای زیر دیوار بیشتر شد. باز هم صدای فش…فش.. مار. میدانستم دارد میآید . اطراف را به سرعت نگاه کردم، لرزشی زیر پایم حس کردم، انگار زلزله بود! دیوار زیر پایم خراب شد و پایین ریخت. تعادلم را گم کردم. دوباره سقوط کردم. به سمت سایه ها پرت شدم. تنها نبودم! فلورا هم با من سقوط کرد. ولی دستانم را گرفته و بر لبانش چسبانده بود. چشمانم را بستم. باز در جعبه سفید بودم. متوجه دوختهایی روی سقف و اطراف جعبه شدم.
” این تابوته منه؟ “
از شدت ترس چشمانم را بستم. باز کردم و دوباره در کلیسا بودم. نگاهم روی چهره فلورا ثابت ماند. بوسههای آتشین شب گذشتهاش روی لبانم، که هدیه عروسی با خواهرش بود! طوفانی در من بوجود آمد. از عطر او و نگاههای وحشیاش نمیتوانستم بگذرم. هر بار که او را میدیدم بیشتر میخواستمش. لارا را دوست داشتم و اما فلورا…! نمیتوانستم از میلم به خواستنش چشمپوشی کنم! عطش شهوتم را فقط او میتوانست خاموش کند.
صدای کشیش مرا از آن طوفان لذت و شهوت بیرون کشید. لارا لبخند زد. دستهای ظریفش را فشردم و زیر لب گفتم:
- دوست دارم دختر…
لبخندی زد و بوسهای مرموز و پنهانی برایم فرستاد.
کشیش مراسم را به پایان رساند
- داماد الان میتواند تور عروس را بردارد و حلقه را دستش کند.
تور او را عقب زدم. بوسهای کوچک بر پیشانیاش گذاشتم. آن پوست نرم چقدر به من آرامش میداد!
برگشتیم سمت مهمان ها. همه لبخند بر لبانشان نشسته بود.
حلقهها در جعبه جواهرات کوچکی که کاملا از آینه درست شده بود، قرار داشتند.
لارا به آرامی گفت
- فلورا کجاست؟ مگه اینجا نبود؟
- چرا بود باید همین اطراف باشه. الان پیداش میشه نگران نباش
حلقه کوچک لارا را از داخل جعبه برداشتم. برگشتم سمت عروسم و آن را دستش کردم. بوسه کوچکی بر لبانِ صورتیاش گذاشتم. نوبت او بود. خم شد که حلقه مرا بردارد. دقیقا پشت سر او فلورا را دیدم. زیپ کیف دستیش باز بود. از فرصت کوتاهی که پیش آمده بود استفاده کرد و تپانچهای را روبرویم گرفت و تق…!
هنوز روی دیوار هستم. من به این دیوار نفرت انگیز تبعید شدهام. تعداد سایهها بیشتر می شود و نورِ شب و روز تابها، دارد کم میشود. صدای فشش… فشش…دارد همه جا می پیچد.
پایان