عشق گونه
غذای پاپی را آماده کرد و همانطور که به جای همیشگی میبرد، سوت مخصوص غذا را برای پشموی سفیدش زد. ظرف آب را هم کنارش گذاشت.
- پسر، کجایی؟ بدو… بدو من باید برم بیرون. گشنه بمونی همسایهها رو عاصی میکنی. بیا ببینم…
ژان آخرین پروژهاش را تمام کرده بود و باید برای تحویل تابلوی پورتره مادام جورا به شهر زالتسبورگ ( سالزبورگ ) میرفت.
تابلوهایش را مانند فرزندان نداشتهاش دوست داشت و برای محافظت و نگهداری از آنها همه اقدامات لازم را انجام میداد.
تابلو را باید با قطار جابجا میکرد پس آن را با وسواس و دقت بستهبندی کرد.
روی زمین نشست و کفشهای چرک و کهنهاش را پا کرد.
پاپی طبق روال همیشه خودش را به او رساند و خود را روی ژان انداخت و ریش بزی سفیدش را با زبان خیسش لیس زد.
ژان با دست پاپی را دور کرد و با دست دیگر چانهاش را محکم گرفت و با تکانهایی از روی محبت گفت:
- پاپی… من دارم میرم. پسر خوبی باش. الان در رو که بستم صدای پارست و نشنوم.
و بوسه کوچکی روی بینی تر سگ عزیزش گذاشت.
قطار سر موعد مقرر حرکت کرد. صندلیهای جلوی واگن فضای مناسب برای قرار دادن تابلو را داشتند. هرچند رفت و امد زیادی از کنار انها میشد ولی بهترین انتخاب بود.
مادام جورا صورت چروکش را با مقدار زیادی پودر و رنگ و لعاب رسیدگی کرده بود. گویا منتظر شخص خاصی باشد.
ژان با ادب و نزاکت، هنرمندانه تابلو را باز کرد و جلوی روی او گرفت.
مادام جورا با دستش لاله گوشش را گرفت و گوشوارهاش را در دست بازی داد
- ممم… مسیو ژان. باید بگم که عیبی نمیشه روی این نقاشی گذاشت
صدایی در ذهن ژان پیچید
” البته به جز خوده پرتره!”
و بعد تبسم کوچکی از روی شیطنت به مادام تحویل داد.
مادام جورا دستهچکی را که از قبل روی میز گذاشته بود برداشت و مبلغ هزار دلار برای نقاش نوشت. با چند قدم بلند و شانههایی که به آرامی تکان میداد به نقاش نزدیک شد. روی پنجههای پایش ایستاد که صدای آرامَش به گوش ژان برسد.
- استاد میتونم شما را به صرف یک لیوان شراب دعوتتان کنم؟
ژان انتظار چنین برخوردی را نداشت. مثل این بود که صاعقه به وسط سرش برخورد کرده باشد. چشمانش گشاد شدند و خود را چند قدم عقب کشید. بوی عطر پیرزن زنندهتر از بوی عرقش بود که از روی شهوت و نیاز بر تنش نشسته بود.
ژان به سرعت چک را از دست او گرفت و با تعظیمی طولانی تشکرش را ابراز کرد.
پیرزن با لبخندی خشک شده بر لبانش دوباره سمت ژان قدم برداشت ولی این دفعه او منتظر اتفاقات بعد نماند. دستی به موهایش کشید و چک را توی جیبش گذاشت و در حالی که به عقب قدم بر میداشت گفت:
- مادام جورا خیلی ممنون بابت محبت تان. در خدمت خواهم بود!
- مسیو ژان، منتظر تماستون هستم
- بله بله حتما
ژان با قدمهای سریع حیاط بزرگ و طویل خانه را طی کرد و در بزرگ طلایی را باز کرد و تقریبا پا به فرار گذاشت.
” زن دیوونه! من و چی فرض کرده؟”
ولی یک آن به پشت سرش چشم انداخت و مکث کوچکی کرد. خانه ویلایی مجلل، ارزش یکبار دیگر دیدن را داشت.
در قطار مسیر برگشت، آخرین صندلی واگن را گرفت و به امید کمی خواب چشمانش را بست.
تصویر صورت پیر زن و تابلوی پورترهاش در ذهن او روشن خاموش میشدند واتفاقی که افتاد خوابش را غیرممکن کرده بود.
موبایلش زنگ خورد. شماره کریستینا بود.
زن جوانی را یادش آمد که چهل سال پیش دیوانهوار در آغوش میکشیدش.
ژان با ضربان قلبی ده برابر بیشتر از گذشته و بدونه معطلی موبایل را جواب داد.
- ژان، چطوری؟ کجایی؟ هنوز وینی؟
ژان دستانش را داخل موهای انبوه همچون برفش کرد و بدونه اختیار مشتی از آن را گرفت و به آرامی کشید
- کریستینا، چه سورپرایز شیرینی. خوبی؟ تو کجایی؟
صدای نفس آزاد شده کریستینا را به وضوح شنید. انگار از چیزی خیالش راحت شده باشد.
- چه خوب که خوشحال شدی. میترسیدم دیگه نخوای من و ببینی
ژان سرش را عقب کشید و به دیواره قطار تکیه داد. چشمانش را بست و روی زیبا و پوست لطیف و سفید کریستینا را به یاد آورد.
- نه عزیزم، تو نور چشم منی. هر چند که من، برای تو خار چشمی بیش نبودم
- تو از خیلی چیزها بیخبری. اگه ببینمت توضیح میدم. من مجبور شدم ترکت کنم عزیزم
ژان سکوت کرد.
دیواره لرزان قطار صحنههای تاری از گذشته را به یاد او آورد. آن ضربههایی که از برادرش به خاطر او خورده بود و آن دشنامهایی که از پدرش شنیده بود.
- من برای دیدن مادرم میام وین. هنوز اونجایی؟ میتونم یکی دو روز مهمونت باشم؟
ژان سریع، صاف روی صندلی نشست. انگار قرار است همین الان او را ببیند و با صدایی لرزان گفت:
- پس خونه مادرت چی؟
- خونه مامان کوچیکه و خواهرهای ترشیدمم تو خونن. یه روز بیشتر اونجا دووم نمیارم.
ژان نفس عمیقی کشید که بتواند دلیل بیرحمانه او را هضم کند
- زالتسبورگ هوا چطوره؟
- عام… من فردا شب میرسم ژان. اومدم حرف میزنیم. از ایستگاه وین بهت زنگ میزنم
بازدم نفس قبلی ژان هنوز بالا نیامده بود و با نفس تنگی گفت
- بسیار هم عالی
- وقتتو بیشتر نمیگیرم عزیزم
- نه مشکلی نیست
صدای قطع شدن تماس را شنید و دستش بیرمق روی پایش افتاد. انگار هزاران کیلو سنگ بار دوشش کرده باشند.
کریستینا هنوز هم از او استفاده میکرد. از عشقش، محبتش، دلتنگیاش…
” بعد از این همه سال و اون همه دلخوری باز هم زنگ میزنه و ازم جا می خواد. مگه ممکنه! زنا همه اینطورین؟ ”
چهره استاد تاریخ هنر در خاطرش زنده شد. استاد روی میزش نشسته بود. کریستینا را در آغوش گرفته و لبهایش را با شهوتی غیرقابل انکار بین لبهای خود گرفته و به خود چسبانده بود.
آن روز و عشق کریستسنا تنها داراییهای ژان بودند. توان فراموشی هیچکدام را نداشت.
باوجود اینکه دلیل درخواست کریستینا برایش خوشآیند نبود ولی دلش امر میکرد که او را پذیرا باشد.
با خود فکر کرد باید کاری کند که عشقش نتواند دوباره فراموشش کند.
بوم و رنگهای گرم زیادی خریداری کرد و با وجود سنگینی آنها مانند مرد جوانی خود را به خانه رساند. انرژی که وجودش را پر کرده بود بیننده را یاد پسرک جوان تازه به بلوغ رسیده، میانداخت.
پرسروصدا و کشان کشان در را باز کرد. پاپی که زودتر از آمدنش باخبر شده بود پشت در ایستاده و دُم پشمالویش را به چپ و راست تکان میداد.
- سلام پسر، چطوری…؟
پاپی به امید بازی و توجه بیشتر پاچه شلوار ژان را آرام به دندان گرفت و غرغر کنان او را سمت خود کشید.
- آی آی… پاپی بورو اونور نیافتی زیر پام جلومو نمیبینم بچه
ولی فایدهای نداشت! پاپی از دلتنگی نمیتوانست امر صاحبش را اطاعت کند. همین بازیگوشی پاپی، ژان را وابسته خود کرده بود.
سگ پشمالوی سفیدی که رفیق و همدم تنهاییهای نقاش شده، دردهایش را میشنید و شادیهایش را شریک میشد. چطور دلبسته او نمیشد؟
- پاپی پسر، کریستینا داره میاد. تو نمیدونی این زن چقدر خوشگله.
پاپی را کمی نوازش کرد و برای رفع حاجتش بیرون برد. در فکر این بود که پرترهای از کریستینا بکشد و برای یادگاری به او دهد
(( ولی شاید چشمش به تصویرش عادت کنه و دوباره من و فراموش کنه ))
پاپی جلوتر از او حرکت میکرد و نقاش را پی خود میکشید. مردم از کنارشان رد میشدند و به سگ کوچولو ابراز علاقه میکردند ولی ژان هیچکدام را متوجه نمیشد. یاد آخرین سفرش با کریستینا افتاده بود. برای تفریح با چندتا از دوستانشان به اسپانیا رفته بودند. کابارهها، بارها، فستیوالهای متعدد رقص و گاوبازیهای مختلف را دیده بودند ولی در نمایش رقص فلامینکو بود که کریستینا محو رقاصه زیبا و خوشاندام آن نمایش شد و تمامی عکسها و پسترهای او را خرید و از آن به بعد از طرح لباسهای او تقلید میکرد و میگفت در زندگی بعدی من حتما آلیسیا آلونسو! خواهم بود.
ژان بشکنی در هوا زد. انگار چیزی را از بالای سرش، بین انگشتانش کشید و با خندهای پهن روی صورت گفت:
- پاپی آره! باید آلیسیا رو براش بکشم. اینجوری بخواد هم نمیتونه منو فراموش کنه.
پاپی از ذوق ژان هیجان زده شد و با پارسهای کوتاه و ریز دور پاهای ژان چرخید. ژان فرصت نکرد او را نگاه دارد و بند کاملا دور مچهایش پیچید، تعادلش را از دست داد و روی زمین پهن شد.
فرصت زیادی نداشت پس بسرعت کار را شروع کرد. در اینترنت گشت و تصویر زیبایی از آلیسیا را با سایز بزرگ پرینت گرفت و چسباند به آینه بالای شومینه چوبیاش و پایه را روبروی آن قرار داد.
مثل همیشه روز و شب در حال جابجايي بودند ولی این شب برای ژان کاملا از شبهای گذشته و احتمالا آینده متفاوت بود.
عطش نقاشی آلیسیا رهایش نمیکرد. مطمین بود که با آن عکس به عشقش خواهد رسید.
رنگهای زمینه تابلو را درست کرد و جابجای بوم قرار داد. سایه روشنهایش را هماهنگ کرد. چند قدم عقبتر رفت و به تابلو نگاه کرد. وسط تابلو مانند دیوار سوختهای سیاه بود و هر چه سمت حاشیهها میرفت روشنتر میشد.
نگاهش را از روی بوم بر عکس لغزاند.
(( توی قلب سیاه این بوم، الان جای آلیسیاست. ))
قلمش را روی بوم گذاشت و از دستهای کشیده و زیبایش شروع کرد. آلیسیا دستهایش را کاملا به سمت بالا کشیده بود و در لطافت کامل حرکتش استقامت و ایستادگی را هم به بیننده منتقل میکرد. مچها را به صورت ضربدر بالای سرِ رو به پایینش روی یکدیگر قرار داده بود و ظرافت انگشتهای آزاد و رقصانش را به رخ میکشید.
شانههای برهنهاش اسم ژان را از پشت گردن باریک و بلندش صدا میکردند.
موهای مشکیتر از پر کلاغ، دور صورت سفید و بیضیاش را پوشانده و با گل قرمز درشتی از سمت راست بسته شده بودند.
ابروهای کشیده مشکیش، سایهای نه چندان تیره بر گونههای گل گونش انداخته بودند.
لباس قرمز به رنگ گل سرخش، سینههای برآمده و بالاتنه تماشاییاش را بغل گرفته بود مثل این بود که آلیسیا از آن متولد میشود.
دامن بزرگ کلوشش، مانند مار کبری دور ساقهای خوش تراش و بلند رقاص که بر روی انگشانشان ایستاده بودند چرخیده بود. گویا میخواست آن موجود زیبا را در خود ببلعد.
ژان متوقف شد. نگاهی به عکس روی آینه انداخت و دوباره به بوم خود نگاه کرد.
- آلیسیا عکست خیلی خوب شده ولی خودت زیباتری عزیزم
- پاپی بدو بدو بیا ببین آلیسیا اومده
پاپی که در یکی از تنبلترین ساعتهای روزانهاش بود به گوشهایش تکانی داد و بیحرکت ماند.
ژان نگاه مایوسانهای به پاپی انداخت و رو کرد سمت تابلو. با انگشتهایش موهای مشکی زن را نوازش کرد. دستش را زیر صورت او قرار داد و انگار که انگشتهایش چانه کوچک رقاص را عاشقانه تکان میداد با صدایی شیرین گفت
- آلیسیا، عزیزم ناراحت نشو. پاپی هنوز بچست، غریبی میکنه. بزودی بهت عادت میکنه.
- پاپی اصلا کارت قشنگ نبود. مهمونمون رو ناراحت کردی.
ولی سگ همچنان در خواب صبحگاهی بود.
چشمان ژان لحظهای از نقاشی کنده نمیشد. دستش را بلند کرد و با انگشتان پیر و چروکش گونههای رقاص را لمس کرد. جرقهای ملایم از نوک انگشتانش به پاهایش منتقل شد. شانههایش را دوست داشت. نزدیکتر شد و با لبهای لرزانش بوسهای کوچک بر آن گذاشت. گردن کشیدهاش پذیرای نوازشهای بیامان ژان شد. گل رزی که زن را بغل کرده بود در دستان داغ پیرمرد داشت پرپر میشد که صدای زنگ موبایل مرد به صدا در آمد
- اووو… آلیسیا. یه لحظه منو ببخش عزیزم. همین الان خاموشش میکنم
موبایل را برداشت. اسم کریستینا را دید که روی صفحه، چشمک میزد. به تابلو نگاه کرد
- آلیسیا ما به مزاحم نیاز نداریم درسته؟
موبایل را خاموش کرد.
پایان
آ.آلاناکیان